پاسخ امام حسین(علیه السلام)
در جواب، حسین(علیه السلام) نامه میفرستد (شش نفر بودند از سران قبائل بصره، مالک ابن اسود، منذرابن جارود، مسعود ابن عمر، احنف ابن قیس، یزید ابن مسعود، عمرو ابن عبید. خیلیها بودند خطاب به این شش نفر است)
«اَمّا بَعد فَاِنَّ ا... اصطَفَی محمداً (صلی ا.. علیه و آله) عَلَی خَلقِه وَ اَکرَمَهُ بِنَبُوَّتِه وَاختارَهُ لِرِسالَتِه ثُمَّ قَبَضَه ا... عَلَیه» خداوند پیغمبر را مبعوث کرد. بعد نبوت را به او داد و رسالت را و بعد هم از دار دنیا رفت. «وَ قَد نَصَحَ لِعبادِهِ وَ بَلَغَ ما اَرسَل بِه» خیرخواهی کرد برای بندگان، آنچه از احکام الهیّه بود را تبلیغ کرد «وَ کُنّا اَهلَهُ وَ اَولیائَهُ وَ اَوصیائَهُ وَ وَرَثَتَهُ وَ أَحَقَّ النّاسَ بَمَقامِه فِی النّاس» این جا حسین(علیه السلام) وارد میشود به جایگاه خلافت. آن کسی که شایسته است که جانشین پیغمبر بشود کیست؟ یزید مُعلن به فسق نیست.
یک بخش این نامه را میگذاریم کنار چون خیلی مفصّل است بعد میفرماید: «وَ قَد بَعَثتُ اِلیکُم رسولی بِهذا الکِتاب» من نمایندهام را با این نامه فرستادم «وَ اَنَا اَدعوکُم اِلی کِتابِ ا... وَ سُنَّةِ نَبِیِّه» من شما را دعوت میکنم به کتاب الهی و سنت پیغمبر «فَاِنَّ السُّنَّةَ قَد اُمیتَت وَ اِنَّ البِدعَهَ قَد اُحییَت» این همان بود که عرض کردیم این را صریح میگوید، سنّت پیغمبر در جامعه مُرد؛ بدعت زنده شد و جای او را گرفت؛ یعنی اسلام دارد میرود جای آن یک چیز دیگری دارد می آید. «وَ ان تَسمَعوا اَمری اَهدِکُم سَبیلَ الرَّشاد» اگر شما گوش به فرمان هستید من میگویم چه کار کنید و آخر نامهاش «والسلام علیکم و رحمة ا...». حسین(علیه السلام) دید دارد هَدم دین می شود. بدعت هَدم و نابودی بود. لذا حضرت میخواست از دین اسلام حفاظت کند، جلوی بدعت را بگیرد.
نامه میرسد بصره. یزید ابن مسعود که از اشراف بصره بود و بُرد او زیاد بود وقتی که نامه به او رسید، همه سران بصره را جمع کرد، برای آنها سخنرانی کرد و همه هم اظهار وفاداری کردند. (اینها همه در تاریخ هست) خبردار شد که امام حسین(علیه السلام) وارد کربلا شده است. دوازده هزار لشکر فراهم کرد، اصلاً واجب و لازم بر حسین(علیه السلام) بود، بُرد را ببینید، دوازده هزار. از بصره به سمت کربلا حرکت کرد. از بصره تا کربلا فاصله زیاد است. این که آمد بیرون چه بسا همان اوائل راه بود کسی رسید به او و گفت ای امیر، حسین(علیه السلام) را کشتند، تمام شد. سر از بدنش جدا کردند. به قدری این ناراحت شد گفت خدا دهانت را بشکند. حتی یک جمله دیگر گفت: اگر همچنین چیزی باشد من همین الآن خودم شکمم را پاره میکنم.
در معرض نابودی قرار گرفتن همه احکام اسلام در عصر یزید
این طور نبود که امام حسین(علیه السلام) یک مقابله کوچک را می دید، نه او تا طول تاریخ بشریّت را داشت میدید که اگر مقابله نکند از اسلام خبری نیست. یک وقت میبینیم یک حکمی از احکام اسلام دارد پامال میشود این هم بدعت است، هَدم است؛ نه اینکه بدعت نیست. امّا یک وقت میبینیم مجموعه دارد میرود. حسین(علیه السلام) دید مجموعه دارد میرود اسلام دارد می رود نه فقط حکمی از اسلام. اینها را اشتباه نکنید آقا، صحبت این نبود که یکی از احکام اسلام دارد پایمال میشود، اصلش دارد میرود. اینها تا قبل از یزید جرأت نمیکردند این هم که مقابله ای نبود برای این جهت بود. حسین(علیه السلام) دید اصلش دارد میرود، دین اسلام دارد هَدم می شود.
شیعی نبودن قیام حسینی
نکته دوم؛ اینجا بحث عامّه خاصّه، سنّی شیعه نیست؛ اگر میرفت همه رفته بود نه سنّی بود نه شیعه بود. قیام، قیامِ شیعی نبود (بروید آقا دقت کنید حرفها را ببینید چه میگوید امام حسین؟) سنّت پیغمبر دارد میرود، کتاب الهی دارد میرود. بحث شیعه و سنّی نیست اینجا. این را در نظر بگیرید اصل اسلام دارد میرود و یگانه کسی که می تواند جلوی آن را بگیرد کیست؟ حسین(علیه السلام) است. این که ما می گوییم «اِنَّ الاِسلامَ بَدئُهُ مُحَمَّدیٌّ (صلی ا... علیه و آله) وَ بَقائُهُ حَسِینیٌّ» اینجا اصل اسلام است. بحث سنّی، شیعه نیست.
منحصر بودن مقابله با بدعت به امام حسین(علیه السلام)
همه اینها که از اصحاب پیغمبر و تابعین بودند همه میدانستند که مسئله منحصر به امام حسین(علیه السلام) است. عبدا... ابن عبّاس مفسّر معروف از اصحاب پیغمبر است، وقتی میبیند معاویه مرده و حضرت هم میگوید من با یزید بیعت نمیکنم میآید پیش امام حسین(علیه السلام) و میگوید: جز این من نمیتوانم بگویم اینها کافرند. این عبدا... ابن عبّاس یک آدم کوچکی نیست بروید شرح حال او را ببینید، اولین مفسّر قرآن است. میگوید اینها کافرند (وَ لا یَأتونَ الصَّلاه اِلاَّ وَ هُم کُسالی وَلا یَذکُرونَ ا... اِلاَّ قَلیلاً فَلَن تَجِدَ لَهُ سَبیلاَ) امّا تو پسر رسول خدا (صلی ا... علیه و آله) هستی، تو امیر و سرور ابراری، پسر دختر پیغمبری، تو نور دیده علی(علیه السلام) هستی...آنها را میگوید کافرند امّا تو همچینن جایگاهی داری.
بروید مراجعه کنید به تاریخ موقعیت آن زمان را ببینید که آنها در چه موقعیتی قرار داشتند. امام حسین(علیه السلام) به این نکات توجه داشت. یگانه کسی که از او میترسیدند امام حسین(علیه السلام) بود. عبدا... ابن زبیر هم رفته بود با آنها کاری نداشتند. فقط از یکی میترسیدند.
ما اتّفاقا در باب بدعت در روایت داریم که اگر یک کسی یک چنین جایگاهی در جامعه داشت که می توانست با رُعبش اهل بدعت را بترساند خدا قلب او را از ایمان و امن پُر می کند. روایت از پیغمبر اکرم است قال رسولُ ا... (صلی ا... علیه و آله) «مَن اَرعَبَ صاحِبَ بِدعَةٍ مَلَأَهُ ا... قَلبَهُ اَمناً وَ ایماناً» من متن روایت را گفتم. اینها فقط از امام حسین(علیه السلام) میترسیدند، چون جایگاهش را میدانستند. تنها هم کشور عراق نبود. یکی از کسانیکه نصیحت کرد امام حسین(علیه السلام) را جابر ابن عبدا... انصاری بود که پیشنهاد کرد به اینکه برو یمن چون شیعیان شما یمن هستند، اینها فدایی تو هستند. امام حسین(علیه السلام) همه اینها را دقیقاً میدانست. همه را بررسی کرده بود وظیفه الهیاش هم همین بود. لذا شما ببینید چه در نامه هایش، چه در گفتارهایش همین را مطرح میکند. وظیفه من حفظ این دین است و الآن دارد هَدم دین می شود، لذا حرکت می کنم هر چه بشود بشود.
برخورد امام حسین(علیه السلام) با حّربن یزید ریاحی
شنیدید که امام حسین(علیه السلام) در بین راه که می آمد تا میتوانست سراغ خیلیها رفت. در آن برخوردی که با حرّ ابن یزید ریاحی کرد آن ها آمدند و حسین از آنها پذیرایی کرد. همه آنها تشنه بودند حتی مرکبهاشان را هم با دست مبارک خودش آب داد. موقع نماز بود به حرّ فرمود برو با اصحابت نماز بخوان ما هم میخواهیم نماز بخوانیم گفت نه، ما با شما نماز میخوانیم. حسین ایستاد همه آنها ایستادند.
خطبه امام حسین(علیه السلام)در باب مقابله با هَدم دین
بعد خطبهای خواند که دو تا چیز دارد یکی را میگوییم: رو کرد به مردم و گفت پیغمبر گفته است اگر یک حاکم ستمگری بیاید، حرام خدا را حلال کند، عهدهای الهی را بشکند (مراد از شکستن عهدهای الهی مخالفت با قرآن است «ناکِثاً لِعَهدِ ا...») مخالف سنّت رسول ا... باشد، در بین بندگان به معصیت رفتار کند، از این طرف هم یک نفر نیاید نه قولاً و نه فعلاً با او مقابله کند، برخورد با او نکنند به تعبیر ما با او مماشات کند، با او کنار بیاید «حَقًّا عَلَی ا...» که جایگاه این را جهنّم قرار دهد. آگاه باشید.
اوّل به قول ما طلبهها یک کبری کلّی گفت بعد صغرا و مصداقش؛ اینها که میبینید آمدند سر کار، اینها تمام کارکنان شیطانند «وَ تَرَکوا طَاعَةَ الرَّحمن وَ اَظهَروا الفَسادَ وَ عَطَّلُوا حدود و استَأثَروُا بالفَیئِ وَاَحَلوّا حَرامَ ا... وَ حَرَّموا حَلالَه وَ اَنَا اَحَقّ» هر دو را گفت. دین دارد از بین می رود.
آن کسی که وظیفهاش است جلوی این کار را بگیرد من هستم، من باید این کار را بکنم، من سزاورم. «و اَنا اَحقّ» بعد هم می گوید «وَ قَد اَتَتنی کُتُُُبُکُم و قَدِمَت عَلیَّ رُسُلکم» نامههایی که از کوفه فرستادید آمد. همین دو مطلبی که گفتم، شما اگر نگاه کنید حسین(علیه السلام) چه در نوشتههایش، چه در گفتارش همین را دارد میگوید. اینجا گفتم حسین(علیه السلام) چه بود؟ مصلحی بود غیور و هدفمند. که اگر آن حرکت نشده بود از اسلام چیزی نبود. یک وقت اشتباه نکنید حرکت شیعی نبود. بعد هم می گوید به اینکه نوشتههاتان آمد و… حرّ میآید می گوید من جزو این کسانی نبودم که خدمت شما چیزی نوشته باشند چون بعدش امام حسین(علیه السلام) میگوید شما کوفیها به من نامه نوشتید بیا، خودم که نیامدم. تا اینکه قضیه به اینجا میرسد که سوار مرکب میشوند تا به حسب ظاهر برگردند، حرّ میآید جلوی او را میگیرد. حضرت به او رو میکند و میگوید «ما تُرید ثَکَلَتکَ اُمُّک» حرّ میگوید نمیگذارم بروید. میگوید چه میخواهی؟ مادر به عزایت بنشیند. اینجا شروع میشود آن مسائلی که در درون حُرّ بود. به حسین(علیه السلام) گفت: اگر غیر از تو بود نام مادر من را برده بود عین او اسم مادرش را میبردم. چه کنم که مادر تو فاطمه است نمی توانم مگر اینکه به بهترین وجه نام مادرت را ببرم!
امام حسین(علیه السلام) حرّ را به کربلا آورد
یک مطلبی به شما بگویم؛ تا به حال شما شنیدید حرّ امام حسین(علیه السلام) را آورد کربلا. درست است؟ من میگویم امام حسین(علیه السلام) حرّ را آورد کربلا. من عکسش را میگویم، امام حسین(علیه السلام) حرّ را آورد کربلا. میخواهم بگویم حسین جان میشود دست ما را هم بگیری ببری کربلا؟ همانطوریکه حرّ را بردی کربلا. خُب دست ما را هم بگیر ببر کربلا. با خودش حرّ را کشاند آورد. ببینید چه جوری میآورد و به سعادت میرساند.
توبه حرّ بن یزید ریاحی
مینویسند روز عاشورا امام حسین(علیه السلام) با سردار لشگرش ابالفضل آمدند، عمرسعد هم با سردار لشگرش حرّ آمد. مذاکره و پیشنهادهایی بود. بالاخره عمر سعد قانع نشد، حرّ رو به عمر سعد کرد گفت: چه کار می خواهی بکنی؟ پیشنهاد حسین(علیه السلام) را قبول نمیکنی؟ گفت: نه قبول نمیکنم. جنگی کنم کوچکترین و آسانترین آن این باشد دستها از بدنها جدا بشود، سرها از پیکرها جدا بشود. مینویسند حرّ جوابش را نداد، سوار مرکب بود آرام آرام آمد فاصله گرفت آمد کنار. مهاجر ابن اوس میگوید؛ نگاه کردم دیدم حرّ دارد بدنش میلرزد به او گفتم؛ ای حرّ اگر از من از سرداران کوفه سؤال میکردند از تو تجاوز نمیکردم این چه حالیست در تو می بینم؟ چرا میلرزی؟ گفت: ای مهاجر خودم را بین بهشت و جهنّم میبینم، به خدا قسم جز بهشت چیزی را انتخاب نمی کنم. میگوید یک وقت دیدم آرام آرام دارد میرود به سمت خیام حسین(علیه السلام) اما یک جملهای هم زیر لب میگوید «اَللَّهُمَّ اِلَیکَ اَنَبتُ فَتُب عَلَیَّ» خدا من به سوی تو آمدم توبه من را قبول کن «فَاِنّی فَقَد اَرعَبتُ قُلوبَ اَولیائِک» آخر من دل حسین را لرزاندم «وَ اَولادِ بِنتِ نَبیِّک» من دل بچّههای پبغمبر را لرزندام، دل زینب را لرزاندم. میگویند رسید نزدیک خیام حسین(علیه السلام) حالا نمیدانم پیاده شد صورتش را روی خاک گذاشت یا سرش را پایین آورده بود که میگویند حسین(علیه السلام) آمد گفت «اِرفَع رَأسَک» سرت را بلند کن من تو را کربلا آوردم چرا سر بزیری؟ تو سربلند باش. رو کرد به حسین(علیه السلام) گفت «هَل لی مِن تَوبَة» حسین جان آیا توبه من قبول است؟.... (با اندک تلخیص از سخنرانی حضرت آیت ا... حاج شیخ مجتبی تهرانی – دهه اول محرم 1388)
***
الهی عاقبت محمود گردان
نوشته شده توسط : یکی از اعضای کاروان
لیست کل یادداشت های این وبلاگ