هو الجمیل
اگر توفیق بود، به حول و قوه الهی فرازهایی از خطبه همام را، به روایتی دیگر، طی چند هفته، با هم مرور میکنیم؛ باشد که رستگار شویم.
مولایمان که عمری است در حسرت سوال بندگان در خواب رفته میسوزد و فریاد «سلونی» اش آتش عطش انبیای سلف و اولیای خلف را دامن میزند با سؤالی از سوی همام که دست تمنا از دامن امیال دنیوی بریده مواجه میشود، که تقوا پیشگان را بر من بنمایان . ابتدا امیر مؤمنان از پاسخ سرباز میزند و به پاسخی کوتاه بسنده میکند که : «خداوند با تقوا پیشگان و نیکوکاران است».
طبیعی است عطش همام با یک جرعه سیراب نمیشود. ولی از آن طرف علی «که جان عالمی به فدایش» باید عمق ظرفیت سائل را بشناسد که میشناسد. بل بشناسند و روزنی در خور طاقت چشمان سائل از نور بگشاید. و امیرالمؤمنین با سوگندهای همام مواجه میشوند که در بیابان برهوت ابهام، نه تنها تشنه رهایش نکند بلکه سیرابش کند.
پس علی زبان به مدح خداوند و ثنای او میگشاید و بر مقتدا و ولی و رهبر خویش پیامبر (ص) درود میفرستد که اگر عمر با برکت پیامبر تا آخرین دم حیات مقدس علی امتداد می یافت هرگز علی زبان به سخن نمی گشود به احترام معلم. همچنان که حسن (ع) این چنین کرد در زمان پدر و حسین در زمان برادر؛ تا مهدی موعود که هرکدام کلامی را بی یاد پیامبر آغاز نکردند.
و اما بعد ...
بقیش برای هفته بعد ...
در حوالی بساط شیطان
دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب میفروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو میکردند و هول میزدند و بیشتر میخواستند.
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص، دروغ و خیانت، جاهطلبی و ... هر کس چیزی میخرید و در ازایش چیزی میداد. بعضیها تکهای از قلبشان را میدادند و بعضی پارهای از روحشان را. بعضیها ایمانشان را میدادند و بعضی آزادگیشان را.
شیطان میخندید و دهانش بوی گند جهنم میداد. حالم را به هم میزد. دلم میخواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم، فقط گوشهای بساطم را پهن کردهام و آرام نجوا میکنم. نه قیل و قال میکنم و نه کسی را مجبور میکنم چیزی از من بخرد. میبینی! آدمها خودشان دور من جمع شدهاند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق میکنی. تو زیرکی و مؤمن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات میدهد. اینها سادهاند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب میخورند.
از شیطان بدم میآمد. حرفهایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
ساعتها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبهای عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم، نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشتهام.
تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. میخواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغیاش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.
آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشکهایم که تمام شد، بلند شدم. بلند شدم تا بیدلیام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.
و همانجا بیاختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود ...
***
به صد امید نهادیم در این بادیه پای
ای دلیل دل گمگـــشته فرو مگذارم
ای خداوند تنهایی!
آن زمان که همگان به انسان پشت میکنند، تنها حضور تو تنهایی را طراوت میبخشد. خودت را از ما دریغ نکن.
ای خداوند غیرت!
آتش کسب حرام، میرود که غیرت مردانمان را بسوزاند. این آتش را به باران رحمتت خاموش کن. پیش از آنکه سیل غضبت جاری شود.
ای خداوند نجابت!
دختران تشیع، نجابت را از جانشان عزیزتر میدارند. جانشان را پیشمرگ نجابتشان قرار ده.
ای خداوند اخلاص!
آنچه کفه عمل را نزد تو سنگین میکند، نه ثقل عمل که میزان اخلاص است.
ای خداوند صفا و مروه!
همه عمر سعی میان خوف و رجاء را ارزانی بدار.
ای خداوند عرفات!
آدمی اگر حد خود را بشناسد، از مصائب دهر مصون میماند. ما را شناسای حد خویش قرار ده.
ای خداوند طواف!
طواف بی امام، به گشتن به دور خویش میماند. شرک و ضلالت و گمراهی است. چشم ما را در طواف، به محبوب و مقتدایمان روشن کن!
ای خداوند هاجر!
عشق و اعتماد و یقین به خودت را در ما تقویت کن تا دست تلاش و پای رفتنمان در مسیر تو فرو نماند.
(بر گرفته از کتاب : مناجات، سید مهدی شجاعی)
**
گر تو آدم زاده هستی عـــلـــــــم الاســـــما چه شد
«قــــــاب قوسینت» کجا رفته است «او ادنی» چه شد
*
بر فراز دار فریاد « انـا الحق » میزنی
مدعی حق طلب ! انیت و انا چه شد
*
صوفی صافی اگر هستی بکن این خرقه را
دم زدن از خویشتن با بوق و با کرنا چه شد
*
زهد مفروش ای قلنــــدر ! آبـــروی خود مریز
زاهد ار هستی تو، پس اقــــبال بر دنیا چه شد
*
این عبـــادتها که ما کردیم خوبش کاســـبی است
دعــــوی اخـــلاص با این خود پرسـتـیها چه شد
*
مرشد ! از دعوت بسوی خویشتن بردار دست
«لا الهت» را شنــــیدستم ولی «الا» چه شد
(چه شد ها رو، چه کار معنی کنید؛ مثلا : مدعی حق طلب! انیت و انا چه شد یعنی : مدعی حق طلبی با من من چه کار؟)
**
الهى ! از گفتن " یا " شرم دارم.
( برگرفته از الهی نامه استاد حسن زاده آملی)
***
و من الله التوفیق
یا علی مددی
نوشته شده توسط : یکی از اعضای کاروان
لیست کل یادداشت های این وبلاگ