نشریه شماره 43 قسمت دوم

چهارشنبه 89 فروردین 25 ساعت 2:54 صبح

حرکت سریع امام حسین(علیه السلام) از مدینه به مکه

یزید اولین کاری که کرد این بود یک نامه نوشت به ولید، به مدینه، راجع به بیعت گرفتن از این­ها. این نامه چه موقع رسیده است مدینه از نظر تاریخی؟ به نظر من روز جمعه بود؛ شب شنبه، بیست و پنجم، ششم ماه رجب که در بعضی از تواریخ هم هست که روز جمعه یا همان شب شنبه که ملاقات امام حسین(علیه السلام) با ولید بوده است، امام یک­شنبه از مدینه آمد بیرون؛ یعنی خیلی سریع. یعنی ببینید که یک­شنبه آمد بیرون، جمعه سوم شعبان مکه بود. می­بینید چه جور سریع! آن وقت من نقل کردم برای شما، خیلی مهم بود یک کاروانی را که هشتاد نفر، بلکه بیش از هشتاد نفر، چون من این­ها را گفتم که دویست و پنجاه عدد ناقه یا اسب داشتند، که یک کاروان اینجوری را؛ شوخی نیست این­ها. آخر بنشینید یک مقداری فکر کنید، عقل­هایتان را به کار اندازید، گوش کنید؛ این­هایی هم که اهل تاریخند بنشینند، ببینند جریان چه بوده است که امام حسین این طور سریع از مدینه به مکه آمده است؛ می­گویم بروید در تاریخ نگاه کنید، بگذارید یک مقداری شعورهایتان بیاید بالا؛ واقعاً دارم می­گویم؛ فکر کنید که قضیه چه بوده است.

آن موقع هم وسائل ارتباط جمعی مثل حالا نبود که در بوق بتوانیم بکنیم که آن طرف دنیا بفهمند. این پا می­گیرد؛ وقتی هم که پا گرفت، مبارزه با آن مشکل است. لذا این را در نطفه باید خفه­اش کرد. می­دانست مردک هیچ اعتقادی به این حرف­ها (دین) ندارد. آن اصحاب پیغمبر، آن­هایی که اهل بصیرت بودند به قول ما، این­ها هم می­دانستند.

باز شدن مُشت یزید

آن‌قدر هم این یزید به تعبیر من آن شیطنت قوی را مثل پدرش نداشت که نگذارد مشتش باز بشود؛ زود هم دستش را رو کرد. بعد از جریان کربلا وقتی اهل بیت وارد می­شوند به شام در آن مجلس یزید، در آنجا وقتی که اهل بیت را وارد می­کنند و آن صحنه­ها، حالا من یک بخش­اش را نقل بکنم، دارد حضرت سکینه(سلام ا... علیها)، می­گوید به خدا قسم من قَسِیُّ القَلب­تر و سنگدل­تر از یزید ندیدم. حالا این که چیزی نیست؛ ببینید، می‌گوید کافر و مشرکی شرّتر از این ندیدم در کفار و مشرکین. بعد می­گوید یک وقت دیدم یزید رفت سراغ سر پدر من و شروع کرد این شعرها را خواندن: -در هر مقتلی نگاه کنید اینهایی که می­گویم هست-می­گوید این پیغمبر که آمد یک بازی سیاسی بود. لعب یعنی بازی؛ یک بازی سیاسی بود برای اینکه سلطنت را بگیرد دستش؛ وحی و نبوتی در کار نبود... این­ها را بگذار در کوزه آبش را بخور! صریح می‌گوید.

تصریح حضرت زینب(سلام ا... علیها) به کفر یزید

بعد دارد وقتی شروع کرد این­ها را گفتن، حضرت زینب بلند شد و آن خطبه معروف را خواند: شروع کرد خواندن، همان اول چه آیه­ای استخدام کرد حضرت زینب! «کَذَّبُوا بِآیاتِ ا...» آن­هایی که منکر هستند؛ آیه مربوط به کفار است؛ فهمیدید؟ بعد وسط‌ هایش باز این را می­گوید یادت رفته است این آیه را؟ یک آیه دیگر می­خواند مربوط به کفار؛ تو  که کافری خیال نکنی اینکه خدا به تو مهلت داده است، این به نفع تو است ای کافر؛ به تو مهلت داده است تا گناه­هایت زیاد شود، بعد پدر تو را در می­آورد در قیامت _به تعبیر من_؛ خودت و پدرت هر دو نفرتان در جهنمید –ان‌شاءا...-، البته مسلّم است دیگر! این از آن بدون انشاءا... ها است!

کار بزرگ امام حسین (علیه السلام)

خوب بنشینید و فکر کنید و شرایط را در نظر بگیرید تا ببینید که کار حضرت، چه کار بزرگی بود. سریع از مدینه به مکه رفت؛ الآن وقت این نیست که وقت­کشی کند حسین(علیه السلام)؛ باید این کار انجام شود؛ ولو اینکه بداند که بعد هم چه می­شود. چون بعدش این­ها رسوایی دارد برای آن­ها. دیدید که، یزید حکومتی هم نکرد؛ بعد هم حکومت منتقل شد به بنی مروان. اما دیگر از این دریدگی‌ها در آن­ها به این صورتِ علنی نبود. بعد آمد منتقل شد به این­ها. قبلی­ها هم یک چنین جرأتی را نداشتند؛ یعنی جرأت به این معنا که دریدگی یزید را نداشتند. این زده بود زیر همه چیزش؛ گفت برو بابا دنبال کارت! یک بازی سیاسی بود! آن وقت چه؟ در خانه­اش و یواشکی هم نگفت که؛ بلکه در آن مجلس آراسته از همه بزرگان، در آنجا این را گفت که «لَعِبَت هاشِمُ بِالمُلکِ فَلا خَبَرٌ جاءَ وَ لا وَحیٌ نَزَل»؛ این را آنجا می­گوید؛ که می­گویم مشتش را باز کرد. این را امام حسین می­دانست؛ از همه هم بهتر می­دانست؛ و آن صحابی­ها هم می­دانستند. لذا حتی یک نفر صحابی هم نداریم که حق را به امام حسین ندهد؛ فقط ناراحت این بودند که امام حسین بقیَّة الماضین است و این اگر برود، ما دیگر کسی را نداریم. همه این حرف را می­زدند. می‌گفتند اگر تو بروی دیگر چه کسی برای ما می­ماند؟ این­ها همه گویای این است که یگانه شخصیتی که می­توانست اسلام را پایدار نگه دارد، حسین(علیه السلام) بود.

تسامح در اطلاق لفظ «بدعت‌گذار» بر یزید

در باب بدعت تعریفی بود که چیزهایی را که از دین نیست بیاوری وارد کنی در دین؛ مثلا این مسائل خرافی را که وارد کرده‌اند در دین، به این عنوان که از دین است، این­ها از بدعت­ها است. مسامحه در تعبیر است که به یزید می­گوییم بدعت­گذار؛ یعنی کسی که یک چیزی را می­خواست وارد دین کند که از دین نبود اما به عنوان دین؛ یک کمی مسامحه داریم می‌کنیم. چون این یزید می‌خواست اصل دین و همه دین را برچیند؛ نه اینکه بخواهد یک چیزی را واردِ دین کند! چطوری بگویم؟! اینجور نبود که یک چیزی را که از دین نبود می­خواست بیاورد در دین اضافه کند تا بگوییم بدعت­گذار است بساط دین را می­خواست برچیند.

لذا اگر دیدید راجع به یزید گفتیم «هدمِ دین» توجه به این نکته داشتیم. بساط اسلام را می­خواست برچیند. همان بساط سلطنت و حکومت را می‌خواست داشته باشد؛ خودش می­گوید دیگر؛ می­گوید این پیغمبر بازی سیاسی کرد، آمد، می­خواست سلطنت کند، حکومت کند، تمام شد! وحیی، چیزی، خبری که از غیب رسیده باشد، این خبرها نیست!

بقاء اسلام، حسینی است

لذا این تعبیر که ما می گوییم و واقعاً هم حق همین است که «اِنَّ الاِسلامَ بَدئُهُ مُحَمَّدیًّ وَ بَقائُهَ حَسِینیًّ» واقعاً همین است مسئله؛ پایداری­اش مال امام حسین است. لذا دیدید که امام حسین در هر رابطه­ای اقدام کرد؛ آمد مکه. چه در نامه­هایش چه ملاقات­هایش _هر دو جور_ هم اجتماعی دارد، هم فردی دارد. نامه می­نویسد به اهالی کوفه، به آن­هایی که می­شناختشان دیگر، مَقَرِّ حکومت پدرش بود؛ آشنایی داشت با آن­ها؛ دست جمعی. هم در مکه در راه که می­آمد خطبه می­خواند، خطبه یعنی چه؟ آیا یعنی یک نفر را می­نشاند برای او خطبه می­خواند!؟ خطبه، گروهی بود، دسته جمعی بود؛ مردم را جمع می­کرد و خطبه می­خواند. بارها می­گفت. در بین راه که می­آمد هم خطبه می­خواند، هم فردی. به عُبِیدُ ا... حُرِّ جُعفی رسید کسی را فرستاد دنبالش که بیاید، او نیامد؛ خود امام حسین رفت آنجا که بیا و کمکم کن. فرستاد دنبال زهیر. نگاه کنید! تکی؛ آن­ها جمعی بود، اینها تکی است.
نامه هایش هم همینجور است؛ به اهالی بصره نوشت؛ جمعی، به کوفه هم نوشت. آنجاهایی که ارتباط داشت. تمام تلاشش را کرد.

نامه امام حسین(علیه السلام) به حبیب بن مظاهر

اما از نامه­های فردی­اش یک کسی از من سؤال کرد، گفتم: بله، من یکی را سراغ دارم و او این بود که وقتی وارد کربلا شد، یک نامه نوشت به یک شخص به کوفه؛ و آن به حبیب بن مظاهر بود. نوشته اند که متن نامه­اش این بود «بِسمِ ا... الرَّحمنِ الرَّحیم مِنَ الحُسَینِ بنِ عَلِّی اِلَی الرَّجُلِ الفَقیه حبیب بن مظاهر الاسدی» حالا در این، نکته داشت؛ حالا من می­گویم که همه اینها حساب شده بود. حبیب از شخصیت­های برجسته کوفه بود. این را به شما بگویم؛ همه این­ها حساب شده بود. حضرت می­دانست این­ها همه شهید می­شوند. شب عاشورا هم خبر شهادتشان را به همه‌شان هم گفت دیگر؛ اما میدانست که بازده آن بعد از او چه می شود. این­ها همه سران این قبیله­ها بودند آقا! مگر شوخی بردار است!؟ شاگردانی که یک عمر این­ها در بین مردم، از وارستگان بودند. می­داند چه اثری دارد. نه، نه، نه؛ این را هم باید از کوفه بکشمش بیارمش؛ «اَمّا بَعد اِنّا نَزَلنا کَربَلا» حبیب، ما رسیدیم کربلا. در این یک نکته دارد؛ مثل اینکه به قول ما یک پیمانی بین این دو نفر بوده است «اِنّا نَزَلنا کَربَلا» ما رسیدیم کربلا؛ مثل اینکه حبیب هم می­دانسته است که وعده­گاه، کربلاست. «وَاَنتَ تَعلَم قِرابَتَنا مِن رسول ا...» تو که می­دانی نزدیکی ما را به پیغمبر. «وَ اِن اَرَدتَ نُصرَتَنا فَاقدِم اِلَینا عاجِلا» اگر می­خواهی حسین را یاری­اش کنی زود خودت را  برسان. «فَاقدِم اِلَینا عاجِلا» حتی این تعبیر در آن است. سریع خودت را برسان؛ عقب نمانی از این کاروان.

غیرتمندی همسر حبیب

می­نویسند وقتی که نامه به دست حبیب رسید، نشسته بود صبحانه می­خورد با همسرش؛ در زدند رفت در را باز کرد؛ یک کمی طول کشید. وقتی آمد همسرش به او گفت چه بود؟ که بود؟ گفت: هیچی، یک نامه­ای بود برای من آورده بودند آن را خواندم طول کشید؛ داشتم نامه را می­خواندم. گفت: خوب چیست؟ از کیست؟ گفت: حسین به من نامه نوشته است. گفت: خوب چه خواسته از تو؟ گفت: از من خواسته است که من بروم کربلا؛ آمده است کربلا؛ می‌خواهد من بروم آنجا یاری­اش کنم. گفت حالا چه کار می­خواهی بکنی؟ حبیب گفت: نه، من که پیر شده‌ام؛ کَرُّ و فَرّی ندارم. شروع کرد این جملات را گفتن؛ می­خواست به تعبیر ما تقیه کند که یک وقت حرفی از دهان این در نیاید و به کسی نگوید. گفت: نمی­روی پسر پیغمبر را یاری کنی؟! عجب مردهایی داشتیم ما در این روزگار! یک مرد، طوعه بود! یک مرد، زن زهیر بود! این هم مرد سوم! مردانگی؛ غیرت­ها را ببینید!

گفت نمی­روی؟ حبیب گفت: آخر می­دانی چیست؟ گفت: چیست؟ گفت اگر من بروم و عبیدا... بفهمد، می­آید این خانه­ام را خراب می­کند و تو را به اسارت می­گیرد و می­برد. شروع کرد این­ها را گفتن. گفت: حبیب، تو برو، بگذار خانه‌مان را خراب کنند؛ بگذار من را هم به اسارت ببرند. این را می­گویند غیرت دینی؛ بگذار اموالم را غارت کنند، همه برود، بگذار برود، خانه خراب شود، اموال برود، من هم به اسارت می­روم. باز حبیب ترسید به او بگوید؛ گفت: آخر می­دانی که من دیگر نمی توانم کَرُّ و فَرّی داشته باشم... تا حبیب این را گفت، سرش را بلند کرد، گفت: یا اباعبدا...ی ا کاش من مرد بودم، می­آمدم کربلا تو را کمک می­کردم. زن بود، ولی مردانه بود. حبیب اطمینان پیدا کرد گفت: یک کربلایی بروم، یک کربلایی بروم...

ملاقات حبیب بن مظاهر با مسلم بن عوسجه

از خانه آمد بیرون؛ وارد بازار کوفه شد. دید چه غوغایی است! شمشیرها را آورده‌اند دارند تیز می­کنند، نیزه­ها را آوردند دارند تیز می­کنند، آماده میشوند بروند کربلا. برخورد کرد به یک پیرمردی، مسلم ابن عوسجه است؛ گفت: مسلم! گفت: بله؟ گفت: خبر داری؟ گفت: از چه؟ گفت: حسین آمده است کربلا؛ می­خواهم بروم. تو کجا می­روی؟ گفت: می­خواستم بروم رنگ بگیرم محاسنم را حنا ببندم. گفت: بیا یک حنایی به محاسنت ببندم که تا قیامت رنگش پاک نمی­شود! دست مسلم را گرفت؛ اینها با هم آماده شدند و آمدند.

استقبال کاروان حسینی از حبیب و مسلم

اصحاب حسین هر روز و هر ساعت  این­ها می­دیدند که هزاران هزار از کوفه لشکر می­آید و می­رود به سمت عمر سعد؛ اما کسی به سمت خیام حسین نمی­آید. دیدند از دور دو نفر پیرمرد دارند می­آیند. خبر دادند به حسین(علیه السلام) که حبیب با مسلم دارند می­آیند. گفت: بروید استقبال کنید از این­ها. این زن و بچه می­بینند این صحنه را هر روز که چه بساطی است، این بچه­ها خوشحال شدند که دو نفر به یاری حسین آمده اند. اما خبر به زینب رسید؛ زینب گفت: بروید سلام من را به حبیب برسانید. می­فهمی یعنی چه؟ آمدند به حبیب گفتند: حبیب! زینب به تو سلام رساند. حبیب خاک را از زمین برداشت روی سرش ریخت؛ گفت: من که باشم که دختر امیر عرب به من سلام برساند...

(با اندک تلخیص از سخنرانی حضرت آیت ا... حاج شیخ مجتبی تهرانی دهه اول محرم 1388)

**

شیخ ما را گفتند: که فلان کس بر روی آب می رود. گفت: سهل است چغزی و صعوه یی نیز بر روی آب می رود. گفتند: فلان کس در هوا می پرد، گفت: زغن و مگس نیز در هوا می پرد. گفتند: فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می رود. شیخ گفت: شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب می رود. این چنین چیزها را چندان قیمتی نیست، مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخورد و بخسبد و بخرد و بفروشد و در بازار در میان خلق، ستد و داد کند و زن خواهد و با خلق در آمیزد و در یک لحظه از خدای غافل نباشد.

***

الهی عاقبت محمود گردان


نوشته شده توسط : یکی از اعضای کاروان

ثبت نظرات دوستان [ نظر]



لیست کل یادداشت های این وبلاگ

آژیر خطر!
اعیاد مبارک
وظایف منتظران (حاج اسماعیل دولابی)
درد و دل!!
یا ایها الذین آمَنوا، آمِنوا!!!!
صیقلی کن!
گنجشک و ماه
ویژه نامه شهادت امام رضا(ع)
با او...
شیعه، محرم، غدیر!
نیایش
چه خبر؟!
بلاتکلیفی!
عادت کرده‏ایم ...!
بلیط
[همه عناوین(188)][عناوین آرشیوشده]