حرکت سریع امام حسین(علیه السلام) از مدینه به مکه
یزید اولین کاری که کرد این بود یک نامه نوشت به ولید، به مدینه، راجع به بیعت گرفتن از اینها. این نامه چه موقع رسیده است مدینه از نظر تاریخی؟ به نظر من روز جمعه بود؛ شب شنبه، بیست و پنجم، ششم ماه رجب که در بعضی از تواریخ هم هست که روز جمعه یا همان شب شنبه که ملاقات امام حسین(علیه السلام) با ولید بوده است، امام یکشنبه از مدینه آمد بیرون؛ یعنی خیلی سریع. یعنی ببینید که یکشنبه آمد بیرون، جمعه سوم شعبان مکه بود. میبینید چه جور سریع! آن وقت من نقل کردم برای شما، خیلی مهم بود یک کاروانی را که هشتاد نفر، بلکه بیش از هشتاد نفر، چون من اینها را گفتم که دویست و پنجاه عدد ناقه یا اسب داشتند، که یک کاروان اینجوری را؛ شوخی نیست اینها. آخر بنشینید یک مقداری فکر کنید، عقلهایتان را به کار اندازید، گوش کنید؛ اینهایی هم که اهل تاریخند بنشینند، ببینند جریان چه بوده است که امام حسین این طور سریع از مدینه به مکه آمده است؛ میگویم بروید در تاریخ نگاه کنید، بگذارید یک مقداری شعورهایتان بیاید بالا؛ واقعاً دارم میگویم؛ فکر کنید که قضیه چه بوده است.
آن موقع هم وسائل ارتباط جمعی مثل حالا نبود که در بوق بتوانیم بکنیم که آن طرف دنیا بفهمند. این پا میگیرد؛ وقتی هم که پا گرفت، مبارزه با آن مشکل است. لذا این را در نطفه باید خفهاش کرد. میدانست مردک هیچ اعتقادی به این حرفها (دین) ندارد. آن اصحاب پیغمبر، آنهایی که اهل بصیرت بودند به قول ما، اینها هم میدانستند.
باز شدن مُشت یزید
آنقدر هم این یزید به تعبیر من آن شیطنت قوی را مثل پدرش نداشت که نگذارد مشتش باز بشود؛ زود هم دستش را رو کرد. بعد از جریان کربلا وقتی اهل بیت وارد میشوند به شام در آن مجلس یزید، در آنجا وقتی که اهل بیت را وارد میکنند و آن صحنهها، حالا من یک بخشاش را نقل بکنم، دارد حضرت سکینه(سلام ا... علیها)، میگوید به خدا قسم من قَسِیُّ القَلبتر و سنگدلتر از یزید ندیدم. حالا این که چیزی نیست؛ ببینید، میگوید کافر و مشرکی شرّتر از این ندیدم در کفار و مشرکین. بعد میگوید یک وقت دیدم یزید رفت سراغ سر پدر من و شروع کرد این شعرها را خواندن: -در هر مقتلی نگاه کنید اینهایی که میگویم هست-میگوید این پیغمبر که آمد یک بازی سیاسی بود. لعب یعنی بازی؛ یک بازی سیاسی بود برای اینکه سلطنت را بگیرد دستش؛ وحی و نبوتی در کار نبود... اینها را بگذار در کوزه آبش را بخور! صریح میگوید.
تصریح حضرت زینب(سلام ا... علیها) به کفر یزید
بعد دارد وقتی شروع کرد اینها را گفتن، حضرت زینب بلند شد و آن خطبه معروف را خواند: شروع کرد خواندن، همان اول چه آیهای استخدام کرد حضرت زینب! «کَذَّبُوا بِآیاتِ ا...» آنهایی که منکر هستند؛ آیه مربوط به کفار است؛ فهمیدید؟ بعد وسط هایش باز این را میگوید یادت رفته است این آیه را؟ یک آیه دیگر میخواند مربوط به کفار؛ تو که کافری خیال نکنی اینکه خدا به تو مهلت داده است، این به نفع تو است ای کافر؛ به تو مهلت داده است تا گناههایت زیاد شود، بعد پدر تو را در میآورد در قیامت _به تعبیر من_؛ خودت و پدرت هر دو نفرتان در جهنمید –انشاءا...-، البته مسلّم است دیگر! این از آن بدون انشاءا... ها است!
کار بزرگ امام حسین (علیه السلام)
خوب بنشینید و فکر کنید و شرایط را در نظر بگیرید تا ببینید که کار حضرت، چه کار بزرگی بود. سریع از مدینه به مکه رفت؛ الآن وقت این نیست که وقتکشی کند حسین(علیه السلام)؛ باید این کار انجام شود؛ ولو اینکه بداند که بعد هم چه میشود. چون بعدش اینها رسوایی دارد برای آنها. دیدید که، یزید حکومتی هم نکرد؛ بعد هم حکومت منتقل شد به بنی مروان. اما دیگر از این دریدگیها در آنها به این صورتِ علنی نبود. بعد آمد منتقل شد به اینها. قبلیها هم یک چنین جرأتی را نداشتند؛ یعنی جرأت به این معنا که دریدگی یزید را نداشتند. این زده بود زیر همه چیزش؛ گفت برو بابا دنبال کارت! یک بازی سیاسی بود! آن وقت چه؟ در خانهاش و یواشکی هم نگفت که؛ بلکه در آن مجلس آراسته از همه بزرگان، در آنجا این را گفت که «لَعِبَت هاشِمُ بِالمُلکِ فَلا خَبَرٌ جاءَ وَ لا وَحیٌ نَزَل»؛ این را آنجا میگوید؛ که میگویم مشتش را باز کرد. این را امام حسین میدانست؛ از همه هم بهتر میدانست؛ و آن صحابیها هم میدانستند. لذا حتی یک نفر صحابی هم نداریم که حق را به امام حسین ندهد؛ فقط ناراحت این بودند که امام حسین بقیَّة الماضین است و این اگر برود، ما دیگر کسی را نداریم. همه این حرف را میزدند. میگفتند اگر تو بروی دیگر چه کسی برای ما میماند؟ اینها همه گویای این است که یگانه شخصیتی که میتوانست اسلام را پایدار نگه دارد، حسین(علیه السلام) بود.
تسامح در اطلاق لفظ «بدعتگذار» بر یزید
در باب بدعت تعریفی بود که چیزهایی را که از دین نیست بیاوری وارد کنی در دین؛ مثلا این مسائل خرافی را که وارد کردهاند در دین، به این عنوان که از دین است، اینها از بدعتها است. مسامحه در تعبیر است که به یزید میگوییم بدعتگذار؛ یعنی کسی که یک چیزی را میخواست وارد دین کند که از دین نبود اما به عنوان دین؛ یک کمی مسامحه داریم میکنیم. چون این یزید میخواست اصل دین و همه دین را برچیند؛ نه اینکه بخواهد یک چیزی را واردِ دین کند! چطوری بگویم؟! اینجور نبود که یک چیزی را که از دین نبود میخواست بیاورد در دین اضافه کند تا بگوییم بدعتگذار است بساط دین را میخواست برچیند.
لذا اگر دیدید راجع به یزید گفتیم «هدمِ دین» توجه به این نکته داشتیم. بساط اسلام را میخواست برچیند. همان بساط سلطنت و حکومت را میخواست داشته باشد؛ خودش میگوید دیگر؛ میگوید این پیغمبر بازی سیاسی کرد، آمد، میخواست سلطنت کند، حکومت کند، تمام شد! وحیی، چیزی، خبری که از غیب رسیده باشد، این خبرها نیست!
بقاء اسلام، حسینی است
لذا این تعبیر که ما می گوییم و واقعاً هم حق همین است که «اِنَّ الاِسلامَ بَدئُهُ مُحَمَّدیًّ وَ بَقائُهَ حَسِینیًّ» واقعاً همین است مسئله؛ پایداریاش مال امام حسین است. لذا دیدید که امام حسین در هر رابطهای اقدام کرد؛ آمد مکه. چه در نامههایش چه ملاقاتهایش _هر دو جور_ هم اجتماعی دارد، هم فردی دارد. نامه مینویسد به اهالی کوفه، به آنهایی که میشناختشان دیگر، مَقَرِّ حکومت پدرش بود؛ آشنایی داشت با آنها؛ دست جمعی. هم در مکه در راه که میآمد خطبه میخواند، خطبه یعنی چه؟ آیا یعنی یک نفر را مینشاند برای او خطبه میخواند!؟ خطبه، گروهی بود، دسته جمعی بود؛ مردم را جمع میکرد و خطبه میخواند. بارها میگفت. در بین راه که میآمد هم خطبه میخواند، هم فردی. به عُبِیدُ ا... حُرِّ جُعفی رسید کسی را فرستاد دنبالش که بیاید، او نیامد؛ خود امام حسین رفت آنجا که بیا و کمکم کن. فرستاد دنبال زهیر. نگاه کنید! تکی؛ آنها جمعی بود، اینها تکی است.
نامه هایش هم همینجور است؛ به اهالی بصره نوشت؛ جمعی، به کوفه هم نوشت. آنجاهایی که ارتباط داشت. تمام تلاشش را کرد.
نامه امام حسین(علیه السلام) به حبیب بن مظاهر
اما از نامههای فردیاش یک کسی از من سؤال کرد، گفتم: بله، من یکی را سراغ دارم و او این بود که وقتی وارد کربلا شد، یک نامه نوشت به یک شخص به کوفه؛ و آن به حبیب بن مظاهر بود. نوشته اند که متن نامهاش این بود «بِسمِ ا... الرَّحمنِ الرَّحیم مِنَ الحُسَینِ بنِ عَلِّی اِلَی الرَّجُلِ الفَقیه حبیب بن مظاهر الاسدی» حالا در این، نکته داشت؛ حالا من میگویم که همه اینها حساب شده بود. حبیب از شخصیتهای برجسته کوفه بود. این را به شما بگویم؛ همه اینها حساب شده بود. حضرت میدانست اینها همه شهید میشوند. شب عاشورا هم خبر شهادتشان را به همهشان هم گفت دیگر؛ اما میدانست که بازده آن بعد از او چه می شود. اینها همه سران این قبیلهها بودند آقا! مگر شوخی بردار است!؟ شاگردانی که یک عمر اینها در بین مردم، از وارستگان بودند. میداند چه اثری دارد. نه، نه، نه؛ این را هم باید از کوفه بکشمش بیارمش؛ «اَمّا بَعد اِنّا نَزَلنا کَربَلا» حبیب، ما رسیدیم کربلا. در این یک نکته دارد؛ مثل اینکه به قول ما یک پیمانی بین این دو نفر بوده است «اِنّا نَزَلنا کَربَلا» ما رسیدیم کربلا؛ مثل اینکه حبیب هم میدانسته است که وعدهگاه، کربلاست. «وَاَنتَ تَعلَم قِرابَتَنا مِن رسول ا...» تو که میدانی نزدیکی ما را به پیغمبر. «وَ اِن اَرَدتَ نُصرَتَنا فَاقدِم اِلَینا عاجِلا» اگر میخواهی حسین را یاریاش کنی زود خودت را برسان. «فَاقدِم اِلَینا عاجِلا» حتی این تعبیر در آن است. سریع خودت را برسان؛ عقب نمانی از این کاروان.
غیرتمندی همسر حبیب
مینویسند وقتی که نامه به دست حبیب رسید، نشسته بود صبحانه میخورد با همسرش؛ در زدند رفت در را باز کرد؛ یک کمی طول کشید. وقتی آمد همسرش به او گفت چه بود؟ که بود؟ گفت: هیچی، یک نامهای بود برای من آورده بودند آن را خواندم طول کشید؛ داشتم نامه را میخواندم. گفت: خوب چیست؟ از کیست؟ گفت: حسین به من نامه نوشته است. گفت: خوب چه خواسته از تو؟ گفت: از من خواسته است که من بروم کربلا؛ آمده است کربلا؛ میخواهد من بروم آنجا یاریاش کنم. گفت حالا چه کار میخواهی بکنی؟ حبیب گفت: نه، من که پیر شدهام؛ کَرُّ و فَرّی ندارم. شروع کرد این جملات را گفتن؛ میخواست به تعبیر ما تقیه کند که یک وقت حرفی از دهان این در نیاید و به کسی نگوید. گفت: نمیروی پسر پیغمبر را یاری کنی؟! عجب مردهایی داشتیم ما در این روزگار! یک مرد، طوعه بود! یک مرد، زن زهیر بود! این هم مرد سوم! مردانگی؛ غیرتها را ببینید!
گفت نمیروی؟ حبیب گفت: آخر میدانی چیست؟ گفت: چیست؟ گفت اگر من بروم و عبیدا... بفهمد، میآید این خانهام را خراب میکند و تو را به اسارت میگیرد و میبرد. شروع کرد اینها را گفتن. گفت: حبیب، تو برو، بگذار خانهمان را خراب کنند؛ بگذار من را هم به اسارت ببرند. این را میگویند غیرت دینی؛ بگذار اموالم را غارت کنند، همه برود، بگذار برود، خانه خراب شود، اموال برود، من هم به اسارت میروم. باز حبیب ترسید به او بگوید؛ گفت: آخر میدانی که من دیگر نمی توانم کَرُّ و فَرّی داشته باشم... تا حبیب این را گفت، سرش را بلند کرد، گفت: یا اباعبدا...ی ا کاش من مرد بودم، میآمدم کربلا تو را کمک میکردم. زن بود، ولی مردانه بود. حبیب اطمینان پیدا کرد گفت: یک کربلایی بروم، یک کربلایی بروم...
ملاقات حبیب بن مظاهر با مسلم بن عوسجه
از خانه آمد بیرون؛ وارد بازار کوفه شد. دید چه غوغایی است! شمشیرها را آوردهاند دارند تیز میکنند، نیزهها را آوردند دارند تیز میکنند، آماده میشوند بروند کربلا. برخورد کرد به یک پیرمردی، مسلم ابن عوسجه است؛ گفت: مسلم! گفت: بله؟ گفت: خبر داری؟ گفت: از چه؟ گفت: حسین آمده است کربلا؛ میخواهم بروم. تو کجا میروی؟ گفت: میخواستم بروم رنگ بگیرم محاسنم را حنا ببندم. گفت: بیا یک حنایی به محاسنت ببندم که تا قیامت رنگش پاک نمیشود! دست مسلم را گرفت؛ اینها با هم آماده شدند و آمدند.
استقبال کاروان حسینی از حبیب و مسلم
اصحاب حسین هر روز و هر ساعت اینها میدیدند که هزاران هزار از کوفه لشکر میآید و میرود به سمت عمر سعد؛ اما کسی به سمت خیام حسین نمیآید. دیدند از دور دو نفر پیرمرد دارند میآیند. خبر دادند به حسین(علیه السلام) که حبیب با مسلم دارند میآیند. گفت: بروید استقبال کنید از اینها. این زن و بچه میبینند این صحنه را هر روز که چه بساطی است، این بچهها خوشحال شدند که دو نفر به یاری حسین آمده اند. اما خبر به زینب رسید؛ زینب گفت: بروید سلام من را به حبیب برسانید. میفهمی یعنی چه؟ آمدند به حبیب گفتند: حبیب! زینب به تو سلام رساند. حبیب خاک را از زمین برداشت روی سرش ریخت؛ گفت: من که باشم که دختر امیر عرب به من سلام برساند...
(با اندک تلخیص از سخنرانی حضرت آیت ا... حاج شیخ مجتبی تهرانی – دهه اول محرم 1388)
**
شیخ ما را گفتند: که فلان کس بر روی آب می رود. گفت: سهل است چغزی و صعوه یی نیز بر روی آب می رود. گفتند: فلان کس در هوا می پرد، گفت: زغن و مگس نیز در هوا می پرد. گفتند: فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می رود. شیخ گفت: شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب می رود. این چنین چیزها را چندان قیمتی نیست، مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخورد و بخسبد و بخرد و بفروشد و در بازار در میان خلق، ستد و داد کند و زن خواهد و با خلق در آمیزد و در یک لحظه از خدای غافل نباشد.
***
الهی عاقبت محمود گردان
نوشته شده توسط : یکی از اعضای کاروان
لیست کل یادداشت های این وبلاگ