السلام علیکِ یا زینب کبری السلام علیکِ یا بنت رسول الله السلام علیکِ یا بنت امیرالمومنین (س)

بانوی آسمانی
هنوز صدای زنجیرههای اسارت از یادمان نرفته است.
هنوز صدای قدمهای خسته کاروان در خوابهای نیمه تماممان تکرار میشود.
هنوز بوی گریههای به خون آغشته، نفسمان را بند میآورد.
هنوز روضههای عاشورا، لالایی کودکان بیگهوارهای میشود که خواب ظهر عاشورا میبینند. هنوز...؛ اما چه زود ما را با این همه درد، تنها میگذاری! هنوز شانههای ما به سنگینی این همه درد، عادت نکرده است.
هنوز ما محتاج دستهای مهربان توییم.
سنگ صبور بنیهاشم! بانوی آسمانی که روزهاست بیماه مانده است! هنوز تمام پرندهها فرصت نکردهاند تا بلاگردانت شوند.
هنوز سینه سرخهای عاشق بسیاری میشناسم که شانههایت را بوسه نزدهاند.
هنوز جهان به اندازه تمام روزهای غریب گریه نکرده است، اما تو غریبانه و آرام، دل میکنی از تمام روزهای تلخ و دیروزهای زهری که بر تو گذشته است.
میروی؛ با دنیایی از غربت و دلشکستگی.
زخمهایت هنوز بر گرده زمان باقی است.
نمیدانم این همه درد از تو چه میخواست! هیچ سنگ صبوری را یاد ندارم که به اندازه تمام داغهای جهان، صبر داشته باشد، مگر تو.
دریا دریا اشکهایت، موجهای سرکش شدند تا سیاهی را از جهانمان بشویند.
تو اولین روضهخوان غربت عاشورایی؛ کلمات از دهان گرامی تو پرنده شدند تا خبر رستگاری آفتابهای بر نیزه را به گوشه گوشه جهان برسانند.
هنوز زخمهای عاشورا تازه است و زخم رفتن تو، چشمهای اشکبار شیعه را کاسه خون میکند.
سنگها، داغ سنگین رفتنت را محکم به سینه میکوبند.
آبها، چشمه چشمه خون میگریند و ابرها، پر از داغ نباریدن شدهاند.
دیگر هوای پس از تو، نفس کشیدن ندارد.
نمیدانم کدام شانه از این همه تکان گریه، فرو نمیریزد؟
شانههای زمین میلرزد.
پس از تو، رستاخیز از همیشه به ما نزدیکتر شده است.
سنگها، هوای باریدن گرفتهاند تا شیشه دلهایمان را بیمضایقه در درد دوری از تو خُرد کنند.
این همه دلهای شکسته را باید با باران سنگ بشورانیم تا مگر داغ نبودنت، کمی سبکتر شود.
کاش راهی نزدیکتر از مرگ برای رسیدن به تو سراغ داشتیم!
میروی...
داغی بزرگ، فرو میریزد در درونم. غمی سترگ، قد میکشد در فراسویم.
آه، بانو! کوله بار دلتنگیهایت را تاب نمیآورند، شانه های دقایق.
روشنان نگاهت را نگیر از آسمان این خاک که بی حضور چشمانت، روزگار لحظه هایمان سیاه میشود.
با اندوه تو چه کند لحظههای غریبانه زمان؟
بانو! غم، همزاد ازلی توست؟ آخر بگو، رستاخیز این مصیبت را چگونه کمر راست کند دنیا؟ هنوز صبر در محضر چشمانت، درس صبوری می آموزد. میروی؛ با تمام زخمهایت،
با کوله باری به وسعت بینهایت زخم؛ تو به اندازه تمام لحظه های روشنت، زخم و داغ در سینه داری. میروی؛ با رنجهای این همه سال غربت و در به دری.
میروی؛ با زخمهای شبانه های دلتنگیات. میروی؛ با خستگی های این همه سال فراق و جدایی.
امشب، شام غریبان توست.
شام غریبان خطبه خوان کوفه و شام، شام غریبان قافله سالار اسارت، شام غریبان عقیله بنیهاشم، شام غریبان «امالمصائب». دیگر تمام شد، اندوه دیرسالت، بانو! فردایی
نخواهد آمد از ادامه این شام سیاه، تا دوباره کنایه های زنان کوفه، جگرت را بسوزاند، تا در کنج خرابه خاطراتت، بر مزار سه ساله غریب برادر به سوگ نشینی. نامت، تسلی خاطر محزون دنیاست.
رستاخیز غروب غریبانه ات، بیت الاحزانی به پا کرده است، در سینه های سوخته.
لب فرو بسته ای، راوی لحظه های خون و شمشیر!
صدای توفانزایت، میگذشت از گیسوان پریشان اذهان و می آشفت خواب جانها را.
نیستان های تاریخ، در هرم آه تو میسوزند هنوز.
بانو! داغهایت را به جانها بسپار تا از این پس، اشکها، شعلهور شوند.
بانو! صدایت را به یادگار بگذار در حنجره روزگار تا عاشورا، از یاد تاریخ، نرود.
در فراق آفتاب
چشم به غروب میدوزم در دل گرفته ترین لحظه ها و به یاد میآورم اندوه تو را.
به غروب زل میزنم و به خاطر می آورم دقایقی را که خورشیدت را در سرخترین لحظه ها به نظاره نشستی و داغ بر سینه ات گل داد.
لاله های داغدیده تو را، تمامی بادهای آشفته میشناسند و قصه غصه هایت را عرش، هر شب به تکرار میشنید.
شب، پیراهن سیاه ماتم توست. تو که در غصه ها غوطه وری و اشک چشمانت برای دلهای غمگین، آشنایی است که همیشه از آنها دلداری کرده است.
باران، شرح مفصلی است از یک دقیقه بارش بیامان چشمهایت در فراق خورشید.
آسمان به سوگ نشسته است. تنها و غمگین رخت بربسته ای؛ از سرزمینی که جز غصه و اندوه برایت نداشت.
ماتم برای تو در هر گوشهای، قصهای تازه دارد؛ از مدینه تا کربلا... .
زینب! خستهای؛ آنقدر خسته که کلمات از گفتن آن عاجزند. از کجا و از کدام غصهات باید گفت؟ زینب، در مدینه، پشت همان «در» در میان شعلههای سرکش آتش، جان داده بود.زینب در کوفه، در درگاه مسجد کوفه جان داده بود. زینب در مدینه، در حجرهای که تشت خون و جگر را دربرگرفته بود، جان داد. پارههای جگر زینب بودند که بر خاک میریختند. زینب در کربلا، در برابر بدنی غرق خون، در مقابل پیکری بیسر جان داده بود؛ از فراز نیزه میشد به عمق درد و غم زینب چشم دوخت. باد بوی خاکستر و خون را به هر گوشه پراکند؛ در حالی که خبر جان دادن زینب را زمزمه میکرد. سری بریده بر نی گواه است و خیمه های سوخته شهادت میدهند زینب، چند بار جان داده بود.
نوشته شده توسط : یکی از اعضای کاروان
ثبت نظرات دوستان [ نظر]