سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مناجات (10)

پنج شنبه 89 اردیبهشت 30 ساعت 11:9 صبح

خدای را سپاس ...

پس از روزهایی زیبا و پربار،  باز این قلم بشکسته،  فرصت یافت مشق کند، بر صفحه دل.

اهالی دل را بر این سیاه مشق اگر نگهی اوفتاد، زیر لب، فاتحه ای نثار خستگان این دیار کنند، شاید اثری بخشد، این روزهای ما را.

**

* حکماً کور بهتر می بیند. چرا؟ چون چشمش به کار دیگران نیست، چشمش به کار خودش است، چشمش به معرفت خودش است ...

* دوست داشتم برای کسی از خودم بگویم و چه کسی بهتر از او و چه کسی شنواتر از او و چه کسی داناتر از او، برای کسی از خودم بگویم که چقدر نارس بوده ام (خدا کند که برسم!)، مثل میوه کال که باید به زور بکنندش، و نه مثل میوه رسیده که حکماً هر وقت رسید خودش می افتد!!

* هنوز از حبس در نیامده بود ... توی خودش ... این حبسی، آزادی خواه نیست! نگو که سیاسی مینویسم ... نه! (دیگه مسئول کاروان هم نیست که من رو توبیخ کنه و بگه از سیاست ننویسم! ولی خداییش وقتی هم که میز ریاست<خادمی> این کاروان دستش بود اصلاً مخالفت نمیکرد با این نوشته ها!!! ... فقط میگفت طوری حرف نزنم که به کسی بر بخورد ... خطی ننویسم که آزار دهد کسی را ... نگاهی نکنم که بشکند دل کسی را ... گوش دادنم طوری باشد که اطرافیان گمان بد نکنند!! میگفت محمد! اگر این جسم خاکی رو تونستی در اختیار بگیری خدا گوش و چشم و دل و زبان اخروی بهت هدیه میکنه ... پرانتز زیاد شد، بگذریم نه؟) این حبسی آزادی خواه نیست ... و الا کلید هم دست خودش است ... این حبسی نای باز کردن در را ندارد ... مشکل اینجاست !!

* به هوا پری مگسی باشی ... بر آب روی خسی باشی ... بی جا گفته که دل به دست آر تا کسی باشی، حکماً باید دل از دست داد ... نه که به دست آورد ... دل از دست داده کَس باشد یا نا کَس، باکش نیست ... باید خانه دل خراب شود ... خدایا خانه دل ما را خراب کن ... پس کی؟!

* ان شاء ا... که همه احوالات ما نتیجه اش خیر باشد ... السابقون السابقون .. اولائک المقربون ... شما دعا کنید ... مواظب باشیم از بعضی چیزای دیگه جا نمونیم ... نشیم مصداق این شعر: یک لحظه من غافل شدم         صد سال راهم دور شد ...

* شب نیمه شعبان ... سر قرارش زودتر رفته  بود و به دور و برش می نگریست (چقدر ادبی!) ... هنگام اذان مغرب ... صدای مولودی ... « اگر آن ماه نمونه ... رخ خود را بنمونه ... همه بت های جهان را ...» و انبوه چراغ ها ... شیرینی ها و صورتهای نقاب زده که می رفتن به سمت شیرینی ها و شربت ها ... بهانه زیاد بود ... این هم بهانه ای برای توجیه کار هاشون ... به ساعتش نگاه کرد ... اگر این صداهای موسیقی غربی و شرقی (نه غربی نه شرقی!) و مولودی های (چی بگم!) بذاره میشد صدای اذان رو شنید ... برای اینکه مطمئن بشه و بره برای نماز گوششو چشبوند به بلندگوی مسجد ... توی اون ترافیک صدا دقت کرد ... شنید بالاخره ... حی علی خیر العمل!! 

* ممّد آقا (نونوای محل رو میگم)، با اخمی که از خستگی کار روزانه رو چهرش مشخص بود داد میکشید و میگفت:

- «تنور آخر» است ... فقط به اول صفی ها میرسد .. بقیه نایستند ... !!

و هیچ کس نمی‏دانست که منظور ممد آقا از اول صفی‏ها دقیقاً چند نفر میشود به همین خاطر با کلی امید و آرزو که شاید حداقل یک تکه نانی به کف آورده و ای کاش به غفلت نخورند! همچنان ایستاده بودند و این بار شاید محکمتر از پیش! و اگه خوب نگاه می‏کردی تو چهره‏هاشون یه حالت متفکرانه می‏تونستی ببینی که شاید به نظر من داشتند فکر می‏کردند که ای کاش یکم زودتر میومدند که جزو اول صفی ها باشند ...

* داشتم با خودم فکر میکردم، به دعای شب جمعه ... به دعای کمیل ... وقتی میگم: «الهی! .. و ربی ... من لی غیرک!» یعنی خدایا! ... ای که مرا پرورش دادی! ... جز تو، هیچ کس را ندارم؛ راستِ راست میگم؟! ... وقتی گرفتار میشم، در و دیوار رو نمی‏کوبم تا راهی پیدا کنم؟! ... دست آخر یاد خدا نمی‏افتم؟                          


نوشته شده توسط : یکی از اعضای کاروان

ثبت نظرات دوستان [ نظر]



لیست کل یادداشت های این وبلاگ

آژیر خطر!
اعیاد مبارک
وظایف منتظران (حاج اسماعیل دولابی)
درد و دل!!
یا ایها الذین آمَنوا، آمِنوا!!!!
صیقلی کن!
گنجشک و ماه
ویژه نامه شهادت امام رضا(ع)
با او...
شیعه، محرم، غدیر!
نیایش
چه خبر؟!
بلاتکلیفی!
عادت کرده‏ایم ...!
بلیط
[همه عناوین(188)][عناوین آرشیوشده]